مردانی
در این سرزمین
و
حتی
نزدیک تر
در دیار من اند
که
تسلای خاطرند
هرگاه
فانوس در غبار ره
گم میشود
و
امواج
بالا میگیرند
پهلوی دلم
درساحل منزلشان
آرام است
یکی را چونان
دوستش دارم
ندیده هرچند
که...
و
هربار
پیشگاه اش
مامن تنگناهای من است
گویی
حرف مرا
می فهمد
در چشمانش
آن مهر شگرف را
چشیده ام
آن حس خاص
نزدیکی و فهم
هنوز هم آن
پُرترِه بال گشودن ش بر فراز دار را باور ندارم
هنوز هم
هربار که
تن خسته را به ساحلش می رسانم
دلم در خودش
کوچک می شود
جمع می شود
گره می شود
انگار ایستاده ام
درب خانه امید شهر
وقتی
می برندش
و
کز کرده ام کنار
میدان شهر
وقتی
طناب بر گریبانش می نهند
و
رگبار می شوم
وقتی
عمامه از سرش می گیرند
و
پیکر بی جانش
در خیابانهای
این شهر مست
رد خون وخاک مظلومیت می کشد
و
هتک حرمت میشود
این مرد
تمام
الهام و تعلق
من است...
و
دیگری را
دیده و دلداده ام
تمام کودکی و زان بعدم
در ارادت و شوق وادب ش
رفته است
وهنوز هم
کنارش که
می نشینم
سرم از کف
برون نشود
که حریم ش
حجب تمام است
و
هربار
جه خاطر تلخی است
آن عصر شوم
که
بغض دوستی
بگوشم خواند
رفتنش را
و
هنوز
هق هق های بی پناه
و
دلهره ی عجیب جای خالی
و
سایه رفته اش
پُتک خاطراتم است
این مرد
پیامبر
کمی فقط خداست
در جهان من...
آفرین خدا قوت