حالت اصلا
جای گفت ندارد
دلت هم...
این می شود
که
حیران میمانی
چرا خوانده شده ای
حتی عهد میکنی باخودت
که...
بسیاری ناخوشی
گریبان گیرت اند
و
تو
ناتوان
و البته
بسیار ناامید
بدون ذره ای تقلا
اسیر چنگالشان...
میرسی
خیال ت برآن است
که تنها
باید از چشمان
حضرتش
پنهان شوی
هرچند در
خانه اش شده ای
هرچند
اولین استغاثه
رجبیه قسمتت شده است
هرچند
صف نشین
بزم حضرتی اش شده ای
اما
کمی بعد
خبر میشوی
از
آمدن آنها
که
دست خالی
از
کنارشان
بازگشته بودی
کمی پیش تر...
در تنگنایی
سخت
در فشاری
مضاعف
در غربتی
عجیب
در تنهایی ای
ناگفتنی
سر
بلند میکنم
که
مرا
گذاشته ای
در
بین الحرمینی
بی طاقت
که دستان م
از هردو
کوتاه است
و
چرا
چنین م
می خواهی؟
هوای
آستان تان
آقا
سنگین بود
سنگین
درخودم
راه شک گزیدم
که نکند
شیخ بهایی
بست هزارساله اش
را خوانده است
که
هوای سروسینه ام
چنین
درهم میشود
و
تاب ماندنم
نمی ماند
در حرم ...
وبرگشتم
در
ناباوری
و
احساس
دستهایی خالی
حرف مانده:
شام آخر
مهمان
خوان
شهیدان گمنام ش
هم شدم
ولی...
اولین بار
بود
که
با حاجاتی چند
روانه اش شده بودم
و
چقدر
حال بدی است
وقتی
فکر میکنم
اضطرارهایم
همچنان
دارند
پرپر میزنند
روی دستانم
دارند
جان می دهند
من های آخرین م...
از کنار
آخرین
امید م
ناامید
برگشته ام
انگار...