اجنبی ها
آن سوی فرارود ها
شبیخون زن ها
همیشه دشمن نیستند
همیشه سایه های بدقوراه سیاه و کش آمده روی دیوار ها نیستند
همیشه ترسناک و بدجنس نیستند
اما
در اینکه
همه شان
بی ملاحظه هجوم می آورند
بی انصافانه همه چیز را غارت میکنند
و
بی خیال
دهکده سوخته را رها میکنند
و
می روند
شکی نیست...
اما
تو بگو
ما را چه میشود
که
به گرده دل افسار می بندیم
می رویم سر جاده روستا می نشینیم
آنقدر که
وقتی
کسی از بالای بام بلندترین خانه آبادی
فریاد زد
آمدند اجنبی ها...
به جای فرار
فقط دست و پایت را گم کنی
افسار را بکشی
دل ملتمس گریختنت را به اجبار نگاه داری
و
لابلای چشمان شگفت زده مهاجمان
بی مکث
بگردی و او را بیابی
دسته پیش قراولان را بشکافی
بروی درست مقابل چکمه های عازم ویرانی ات
بی خوراندن جرعه ای آب حتی
ذبح کنی دل رمیده گریز پایت را...
و
او که حتی ذره ای جا نخورد
و
او که می دانسته است
و
او که بی نظری منقلب
از روی خون بأی ذنب قتلت ت بگذرد
و
تو بی توجه از خون آلودی دامانت
و
بی حواس از پریشانی سربند و گیسوانت
بی تابانه بجهی
و
محتاجانه دنبالش بدوی
رد چکمه های خونی اش را
هر چند قدم سرانگشت تبرک به چشم زنی
و
انگار نه انگار
که
این ها خونابه های آخرین نفس زدن های دلی بوده است...
آری
هم تو میدانی و هم من
که
گزیری نیست
هرچند ملالی باشد...
اجنبی را اگر چشم در راه بودی
و
اگر عاشق...
و
او اگر غماز بود
و
فارغ...
و تو اگر به قصد تملک نظر مانده بودی از فرار
و
او اگر به قصد خاتمه آرام آمده بود به جهاد
میدانی حس میکنم
حتی اگر زاهدی بودی پینه بر پیشانی دار
پروایت نبود که رسم ترسایی پیشه کنی
تا
مجاهد اجنبی ناچار شود به توقف در نگاه دو دو زن یک منتظر ختم غائله...
حالا او
باید تا بنشیند مقابل این زن کبود لبانِ مشکین گیسوانِ سربند پریشانِ قسم به جنون خورانِ زانو گرفته مسلول از لولو و المرجان ریزان...
تا به یُمن حکم تسلیم الوهیتش
آن همه خروش نگاه شرر زنش را کظم کند
و
لب گشاید
که
ترسای دیر به چه روی سرسانی و از پی مهاجمان دوانی؟
یا که تهلیل میگویی و یا که جزیه میپردازی؟
و
تو
همه مستور در لولو و المرجان بوران کرده
مغروق در اخم غازیانی مجاهد
دستان لرزان سرمازده را محکم تر سازی دور زانوان رسوا گرت
و
دیگر با کدام دست بکوبی تخت سینه لبان و چانه رقص کنان ت
که
اکنون وقت عزت است...
که
دستت را بر زمین گذاری و برخیزی
و
او را به حیرت برخیزانی
و
در نگاهش قفل شوی
که
اجنبی هستی...فرارودی حتی...غازی بی رحمی هستی که به قصد غزال آمده ای...
و من ترسای کافر اندیشی
که
به جبر رستاخیز عقیده اش رسیده است
مرا به تسلیم میخوانی
اما
غداره ات بر رگ نحیف محتضری مانده است...
رزم جامه ات بر زمین نِه
تا
سِلک یقین را به تو یادگار بخشم...
و کدام جنگاور رویین تن گریخته است از این معرکه
پس نشاید تو را
که
فردا جارچیان فریاد زنند مدعی غازیان یک گام عقب نهاد
به پیشِ دخترکی ترسا و ترسان...
حالا چانه لرزان دمی پیش
تکیه به دیواره سینه داده است
و
پلک ها آرمیده اند دقایقی اما ایستاده
تا
مجاهد رخت جنگ برکند
تا
سلامت عقیده ای را بباوراند و برود حتما...
زه های کشیده کمان داران سیمایش
هرچند ملول و گرفته آسمان
لیک
سینه ستبرش محکم است همچنان...
و دخترک شنید
که
بنگر... مرد جنگ را ازچه می هراسانی؟
کوهسار و چشمه سار و مرغزار را درنوردیده این گام ها
تا
چون تویی را از محنت این ماتمکده جهل و غفلت برهاند
و
نمیگریزد از ایثاری حتی به گزاف
اگر کسی را هادی شود...
قدم از قدم ش بازنمیشد تا این ولوله پر ضرب و آهنگ را
از سرانگشتان کرخت شده اش
به لمس آنی
زین منظره بی نظیر رساند...
لیک
چه جای جا زدنی بی هنگام...
لرزش چهار مناره آستان قامت ظریفش حتی در آن پیراهن و دامان سرخ و پرچین
عیان تر از عیان بود
اما
نزدیک شد
نگاه پرآب اش دخیل شد به شانه های عریضی که
با هرقدم او در خود میپیچیدند
آن قدر نزدیک تا نفس متلاطمش
سوز نسیم های گزنده را مرهم گذارد
و
از پشت آن همه حریر باران گرفته
دید
که
دست غازی لرزید...
از کناره پهلوی مدعی به سمت ساحل گیسوان روان شد
و
هوای سفرش طوفانی بود...
لولویی می بارید
و
مرجانی می لغزید...
سر سوزنی به وصل گره کرشمه گر ترسایی مانده بود
وقتی
مرجان ها لولو وار در پهنه صدف هایشان شدند
و
پلک های فرو بسته سرانگشتان را به کام مشتانی گره کرده بردند...
دم سنگینی که فرو خورد و برون داد
عربده گرانی که کشید و خشم مسمومی که نیشتر زد...
پریشان و غضبناک به لولوهای لرزان و بارانی رو کرد
آن قدر صورت به صورت نزدیک ساخت
که
نفس های بریده اش روح از تن بیرون کشند...
چشمان ترسای ترسان دراین نزدیکی گرم شد
آرام شد
هرچند مرگ نزدیک ترش بود
شاید در اندیشه یک ثانیه ظفر...
غازی اما
کلماتش گم شدند...
آن همه داعیه تلقین و تسلیم و تهلیل
آن همه سودای یک رجز خوانی از ابتدا پیروزمند
و
ستاندن جزیه ای گزاف و راهی به سمت فتح
همه دود شدند...
نگاه دخترک ترسا
خشک شد روی لغزش این همه تب...
یا خیمه مرا مقصد میگیری
و
آرام
یا تیغ آبدیده ام رگ و پی می درد از پی این همه کفر اندیشی و مکران...
شاید
هنگامه انتقام بود
از پی آن همه سم ستوران و آبادی سوخته و قنات خفه گشته
اما
دخترک سر به زیر انداخت و دستان آرام گرفته اش
دامان را برگرفتند از زیر گام ها
تا
که بایستد کنار اسب زره پوش غازی به فتح آمده مغلوب...
همیشه
میشود
یکباره درگرماگرم رزم
مصالحه کنی
به
یک سینه پر ضرب و جبینی پر از آثار شکست
و
یک سربند حیران و گیسوی پریشانی مملو از فتوحاتی ناگفته...
و اینک تو
هنوز هم قصد سرزمینم داری مجاهد؟!
به عبرت نمیگیری سرگذشت اجداد غازی ات را؟
من
تسلیمی به وقت آشوب ترسایم...
از همان روز که فریاد شنیدم
می آیند مجاهدان
افسار بسته ام بر گرده این رمیده گریزپای و نشسته ام در گذر غبارآلود این جاده...
به فتح من می آیی
یا
به هزیمت خویش؟!
"باشد تا رستگار شویم"