وقتی شنیدم در تهران
کافه ای دست وپا کرده اند
با تلفیق سنت و تجدد!
با بوی عود وانار خشک وسیب...
با چهارپایه های فیروزه ای و
کتابهای بی اشکال...
با شربت بیدمشک
و
نوری ملایم
و
آرامشی دنج
که بشود گپی زد
و
حتی بحثی کرد...
تصور خیلی هامون از کافه
یه جایی شاید باشه
پر از دوستانِ انشاالله
که نامزدند و...
مملو از اوقات عصرگاهی
بخصوص پاییزیِ
جوانانی که می توانی
با یک نگاه
پُزهای روشنفکری را
از آرایش وپیرایش شان
ببینی...
از کتابهای گاها دستشان...
یا تی اس الیوت می خوانند
یا هرمان هسه
یا صدسال تنهایی
و...