مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

چشم به دکه بی مقدمه پخش شده در ابتدای دالان بازار زرگرها

دوخته بود

محو زرق و برق بدلیجات رنگاوارنگ آویز شده از هزارجای دکه


به سختی می توانست سرجایش بایستد

دائم

تنه میخورد

از کنار و پشت سر

انگار که زیر دست وپای ملت مانده باشد


نگرانی اش قبل از کیف پولش

اما

مردان بی مهابایی بودند

که

تماس های گذری برایشان بی معنی بود


کیفش را جلو کشید و دست راستش را رویش گذاشت

برای تنه های مردم اما کاری نمیتوانست بکند


به سختی نگاهش را به زنجیرهای برنزی رنگ گردنبندی آویز از بلندی دوخت

نور لامپ زرد دکه به شدت توی چشمش میزد


دستی جلو برد تا آویز زنجیرها رو از نزدیک برانداز کند

یکباره

زمان ایستاد

خون در رگ هایش یخ زد

به آنی دمای بدنش افت کرد

حس محبوس شدن در حصاری ناگهانی

میان آن هیاهو

دستانش را به سرعت برای بازکردن حلقه محکم بازوانی که از پشت درآغوش گرفته بودندش

پایین آورد

آرنجش را به سینه مرد فشرد

جلویش هیچ جای مانوری نمانده بود

سری که به صورت چرخانده بود

لابلای زنجیرهای آویز شده تقلا میکرد

در آن شلوغی اما انگار هیچ کس متوجه این جدال یک سویه نبود


بازوان مرد کمی شل شد

قبل از آنکه بتواند قدمی برای گریختن بردارد

دستی بازویش را سفت گرفت

و به خارج از ازدحام کشید


خود را بیرون از دالان بازار محکم نگه داشت

مرد

برگشت

نگاهش نرم بود...آن لبخند...اصلا آن صورت آرام ش...

همه چیز در تناقض زور و رفتار ناپسندی بود که بروز میداد


جا خورد

سرش تیر کشید

این مرد را جایی دیده بود

خیلی آشنا بود


مات و محو در چشمان مرد مانده بود

اوهم انگار این بهم ریختگی را از صورتش خوانده بود

که

فاصله اش را به چندوجب رساند

مقابلش ایستاد


دستش از روی بازوی به دور مچ دخترک رسید

مانده بود در خود

که

چرا نمیگریزد

چرا یک سیلی آبدار زیرگوشش نمیخواباند

چرا آنچه لایق رفتارش باشد بارش نمیکند


لبخند مرد عمیق تر شد

سلام...


یکباره انگار کسی از خواب پرانده باشدش

چشمانش از خیرگی درآمد

دستش را براحتی با حرکت ناگهانی از دست مرد رها کرد


به چه حقی به من دست زدی؟

حیا نمیکنی؟

کجا داشتی میبردی من رو؟

توی روز روشن؟

وسط بازارشهر؟

مملکت صاحب نداره که همچین جراتی به خودت دادی مردَ...


صدایش بلند بود

اما خیابان آنچنان از صدای ماشین ها و هیاهوی مردم انباشته بود

که

شک داشت کسی شنیده باشدش


مرد نگذاشت جمله اش تمام شود

انگشت اشاره اش را تا نزدیک لب ش جلو آورده بود

و

دخترک از ترس لمس دیگری حرفش را خورده بود


سلام کردم غزل خانوم


چشمانش گرد شد

حس میکرد کسی دائم سطل سطل آب جوش رویش خالی میکند

داغ شد

ترسید...


من رو از کجا میشناسی؟

تو کی هستی اصلا؟

چی میخوای از من؟


نمیشناسی من رو؟


آشنا بود برایش اما چرا به یادش نمی آورد؟نمیدانست...

منتظر به مرد چشم دوخت


دست مرد جلو آمد

آرام به زیر کف دست راستش خزید

دستش را بالا آورد


منم غزل...علی!

میدونی فردا کجا میری؟


دخترک مات بود

یقین داشت حالا که یا خواب می بیند یا مرده است


مسخره بود همه چیز

بیش از آنچه بشود تحلیلش کرد


ناخواسته پوزخند غلیظی روی لبش نشسته بود


فردا؟

تو چی هستی؟

روحی؟

انگشت دست چپ اش را به سینه مرد فشرد

به امید محو شدن


انگشتش به بدن گرم مرد خورد

اما نه از آن گذشت

نه مرد محو شد

نه انگشتش در فضایی خالی معلق ماند


چرا از خواب بیدار نمیشد؟


من واقعی ام غزل جان...

فردا یه چندساعت زودتر از همچین وقتی

روبروی مزار شیرسامرا می ایستی و

خطاب به شهید معطری میگی...


ولی من امروز...

دیدم خیلی غرق بازاری

گفتم بیام یه کم باهات...

همین چندساعت پیش توی تکیه...


حسی مخلوط از بغض و اشک

بهت و ترس

باور و شک

خیال و واقعیت

دراو به هم پیچیده بود


حتی حرف اش هم نمی آمد...


مرد فهمید که باورش کرده است

هرچقدر که دوست داشت در آغوشش بفشاردش تا باورش را محکم کند

اما

اینجا جایش نبود

وسط اینهمه غریبه...


لبخند مهربان دیگری زد

کمی به سمتش خم شد

باهام میای غزل خانوم؟


غزل بی هیچ حرفی با او که منتظر جوابش نمانده بود و دنبال خودش کشیده بودش

راه افتاد...


نگاهی به آسمان انداخت

قطره بارانی روی صورتش چکید...


نگاه به مرد کناردستش انداخت

نگاهی به دستش که میان دست گرم مرد آرام گرفته بود

سرش بالا آمد

دانه های نرم باران روی شانه های مرد مینشست

صورت مرد به سمتش برگشت

هنوز لبخند میزد

خیلی گرم

خیلی عمیق

خیلی آرام

...
  • منور الفکر