مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

یک عدد نهار کاری را

مهمان

خانواده معظم شهید فرهنگی

محمدعلی رحیمی

(ترور شده در مولتان پاکستان دردهه 70)

بودم...


یک و نیم برابر زمان پیش بینی شده برای جلسه

را

پای بیان صمیمانه، صادقانه و محرمانه ی خانومانه

همسر بزرگوارشان نشستیم


بانویی که از ساعتی بعد از شهادت مردش

هرلحظه

بهشهادت رسیده بود و بقول خودشان هنوز هم میرسد...


بانویی که عزم اش، خروش اش، همراهی اش، بریدن اش، برگشتن اش، جنگیدن اش، سکون اش و همه چیزش درس داشت و حرف...


و جالب آنکه

مردش را شهید نمیخواند

در لابلای حرف هایش هرجا اسمی از شهید باید که می آمد

میگفت

آقای رحیمی...


و بعد میخندید میگفت

هنوز باورم نمیشود شهید شده است

از بس که حضورش و بودنش برایم پرنگ است


همین جاست آقای رحیمی، همین جا

و

همه جای خانه نگاه آقای رحیمی بود...


چشم های نافذی که تو را می کاوید...


این شهید بزرگوار

علمدار شهدای فرهنگی انقلاب اسلامی اند

در خارج از مرزهای کشور...


بزرگ مردی که نه به دنبال شهادت

که تنها در پی خدمت و کار برای سلام و انقلاب بود...


بانو میگفتند به یاد ندارند شهید یک بار حتی طلب شهادت کرده باشد!

اما

خدا برای هر تکاپویی سزایی و فرجامی نقش میکند

و

اجر گمنامی جز شهادت نیست...


دریادل مردی

که

به مسئولین وقت التماس میکرده است

تا

از توان و ظرفیت اش استفاده کنند!


هرچند هرگز معطل نظرمساعد و ابلاغ و فرمان و ماموریتی نشد


بساط هجرت گشود

و

راهی دیار تشنگان به حق شد

درحالی که

هیچ کس منتظر او و همسر و دوفرزند خردسالش نبود

وقتی

حتی نه زبان آن ملت را میدانست

و

نه حرف حقوق و سقفی برای زندگی در کشور غریب بود


سید محمدعلی رحیمی

به دل کار بر زمین مانده زد

همراه با استوار بانو و فرزندان کوچکش


و در قلوب مردم آن سامان بنای حکومت معنوی اش را گزارد

و

از اسلام گفت و انقلاب امامش...


آن قدر گفت و گفت

تا

در یک متری اتاق همسرش، به رگبار بسته شد

و

ساعت ها پشت درهای بسته

غرق در خون

مقابل دیدگان هم نفس همیشه اش

دالان های آسمان را یک به یک پیمود...


و شاید هنوز هم صدای شیون و فغان زنی فارسی زبان

و غریب

و چشمان مات مانده دو پسر و دخترک نوجوان اش

وقتی به بهانه محافظت ساعت ها کنار پیکر بی جان پدر زانو به بغل گرفته بودند

از در و دیوار خانه فرهنگ مولتان به گوش برسد...


وقتی مهدی با بهت به مادر منقلب میگفت

پدر شب بازمیگردد، گریه نکن

و

وقتی محمد 8ساله تن استخوانی خودش را به دیوار میکوبید

که پدرش را کشتند

و

در این همه فهیمه سادات شهید رحیمی

هنوز هم تصویر خون آلود پدر و راننده وفادار بومی اش را مقابل دیدگان دارد...


حالا همه اینها

یک حرف را به من اثبات میکند


حتی اگر نخواستند

ندیدند

نشنیدند

و

حسابت نکردند

هم

مثنی و فرادی...


برای خدایت دوتا دوتا یا یک نفره قیام کن...


کسی آن بالا کارها را درست خواهد کرد...


از من فقط کار میخواهد اسلامِ عزیزِ خدایم.همین!


من این یک قلم را به شهید رحیمی ها بدجور بدهکارم...



هرچند

نهار ما به شام دلچسبی هم کشیده شد

اما

بازهم حرف مانده بود...

  • منور الفکر

نظرات  (۲)

  • ارکیده س ی
  • سلام

    مطلب خوب شما در کانال انقلابیست منتشر شد

    خدا قوت
    پاسخ:
    علیکم السلام

    دوباره؟!
    هم اون موقع که کتاب رسول مولتان رو میخوندم گریه کردم و هم الان که این نوشته رو خط به خط میخوندم...

    خیلی سستیم...خیلی!
    خوش به حالت که این همه کنار این شیر زن نفس کشیدی!
    پاسخ:
    چه خوب که این کتاب عزیز رو خوانده اید...

    خوش آمدید...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">