مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

سیب زمینی ها را سعی داشت

تا نگینی خرد کند

اما

بیشتر شبیه الماس های تراش نخورده میشدند

هرکدام به یک اندازه!


پیازهای بی سروته را که با چشم بسته رنده میکرد

بازوانش ضعف میرفت

چشمانش میسوخت


هرچند دقیقه یک بار

زن را مینگریست

بغض در تمام وجودش غلیان کرده بود


و


مرد را هم نگاه میکرد

دراز کشیده بود وسط هال خانه

چشم بسته و دست روی سر...


نگاه کرد

شویت یا شوید تمام شده بود

خبری از گوجه هم در یخچال نبود

حتی ذره ای فلفل سیاه هم نمانده بود


همان موقع ناچار شد

تدبیری برای غذای نیمه پخته بکند

و

از چیزی به چیز دیگر تبدیلش سازد


خودش هم بغض داشت

خودش هم خسته بود

انگار بار تمام این 30 سال روی دوش او افتاده بود


چندروز پیش لحن مسالمت جوی مرد را شنیده بود

دانسته بود همین قدر هم یعنی پشیمان است

و

دلمردگی زن را هروز میدید


هردو خسته و فرسوده

اما

مغرور و مغموم


قید کلاسش را زد

همان که استادش خواسته بود

حتی اگر عزیزشان هم مرد، غیبت نکنند


قید خودش را هم زد

وقتی با اعصابی خراب

و

فکری شلوغ

ایستاد تا غذایی سرهم کند


انگار امید داشت به معجزه گرمای غذا

به بوی پیاز سرخ شده...


شاید همه چیز اینطور عادی تر به نظر برسد...


حتی ناچار شد

آن فرزند گستاخ که کبریت همه این گرفتگی هاست را هم از یاد نبرد

برایش بشقابی برنج کشید

و فرستاد...


و یادش نمیرفت

که

با هر برش سیب زمینی های کوچک لحج درآر

به این فکر کرده بود

اگر فرزند حماقت کند...


آینده همه شان را از ذهن گذرانده بود


باید جلوی همه اینها را گرفت

ازهمین جایی که امروز او در آن ایستاده...


وقتش رسیده که این غائله را مدیریت کند

شاید

باید قید سن و سال و جایگاه را بزند

و

بزرگترهای زندگی اش را نصیحت کند


باید انگار بگذارد تا به قدر دنیا دلش و فکرش خسته شود


انگار مادربزرگ یک خاندان باشد

شده است

گیسو سفید صورت چین فتاده ای

که

دائم دل نگران است


سفر یا قرار توفیری ندارد


دلواپس گستاخی آن فرزند

دل نگران حماقت های آن یکی فرزند

دل آشوب تلخی ها و سوتفاهمات آن دو بزرگ تر

دل سوز خواسته ها و آرامش کودکان خانه

و

...


این وسط انگار حق دارد خدا

که

او را از تنهایی اش رها نمیکند


امروز فکرمیکرد به لحظه ای نبودنش

و

به عواقبش...


به اینکه

مگر چقدر جای خالی مانده

در

دل و فکر و حوصله و توان اش

تا

وجودی را بسازد و آرام کند و عشق ببخشد...


انگار تمام معنای نامش

در حق

عزیزان خودش باید تا ادا شود...




+

امروز شاهد و شنوای دلتنگی های

دختری بودم از آشنایان

که شاید مانندش در میان ما هزاران نفر باشد...


گاهی باید بدون اینکه

از ما بخواهند

یا

سبب اش را بدانیم

برای همه دعا کنیم...عمیق و بسیط و خیر...


  • منور الفکر

نظرات  (۲)

  • مــ. مشرقی
  • خواهش میکنم! اشکال نداره، به هرحال جذابیتش رو داره کتاب :)
    پاسخ:
    متاسفانه خیلی هم دارد...
  • مــ. مشرقی
  • موافقم وقتی میبینیم و میدونیم خواسته دل دوستمون چیه، بدون اینکه بگه دعاش کنیم... سخاوتنمد باشیم!
    پاسخ:
    سپاسگزارم از حضور جاری و لطیف تان...
    +
    عذرتقصیر جهت اون خبری که دادم، نمیدونستم هنوز نخوندید همه جلدهاش رو...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">