مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

آفتاب چشمش رو زد

همزمان که سرش رو پایین می انداخت، دستش رو جلوی چشمانش گرفت

گره ای که به خاطر حرف چند دقیقه پیش او

بین ابروانش افتاده بود، کور شد...


او هم سرش را پایین انداخته بود

پشت به آفتاب

روبه رویش ایستاده بود


نگاهش به انگشتانش افتاد

به انگشتر ساده ای که وبال گردن انگشت میانی دست چپ اش شده بود

انگشتانی که حالا به هم گره شده بودند روی پرِدوطرف چادرش


دلش زیر و رو میشد

وقتی میدیدش

وقتی

فکرمیکرد نکند این دست دست کردن هایش کار دستش داده باشند

نکند از دستش داده باشد


دسته کمی پوست پوست شده کیفش را در مشت نمناک از عرقش فشرد

من...


می ترسید باز با جمله ای عجولانه، این سوتفاهم را به کدورت مبدل کند


من

قصد جسارت نداشتم

فقط واقعا کنجکاو شدم...


سرش بالا آمد

حالا او هم گره داشت میان ابروانش

درباره چی کنجکاو شدید آقای محمدی؟

من متوجه نمیشم

اصلا، برای چی باید به امورات شخصی بنده دقت کنید که بخواید کنجکاو هم بشید؟


بله درست میگید شما

من نباید دقت کنم

یعنی هیچ کس نباید دقت کنه

ولی

خب حتما دلیلی دارم دیگه!


من هم خوشحال میشم و اصلا برای دونستن همین دلیل شما اینجا معطل هستم


او که نگاه به چهره اش نمیکرد

و خیره به دکمه های میانی پیراهنش مانده بود

یکباره گفت

البته خیلی هم جای تعجب ندارد

وقتی

هربار دوست شفیق تان از کنارم رد میشه و بعدش من زمزمه هاتون رو میشنوم

توقعی نمیشه داشت


حس میکرد سیلی خورده

خون در تمام رگ هایش جوشید

در دلش توی روحت رضایی گفت

چشمانش را ریز کرد تا آفتاب را پس بزند

سرش را بلند کرده بود

مرگ یکبار، شیون هم یکبار دیگر

باید همین جا تمامش کند

وگرنه از فردا انگِ مزاحمت هم حتما میخواست بهش بچسباند


اشتباه متوجه شدید خانم

آقای جوادی اینجور آدمی نیست اصلا

من هم همینطور


مسئله کمی مفصل و البته عجیب هست

توضیحش برای من سخت هست

بخصوص با این شرایط پیش داوری...


حرفش را برید

ببینید آقای محمدی

اگر حرفی توضیحی هست بفرمایید

وگرنه من واقعا باید بروم

میدونید چقدر وقته اینجا ایستادیم؟


حق با شماست

فقط میشه جواب سوال اول من رو بدید؟

همه توضیحات بستگی به شرایط شما داره

شاید اصلا لازم نباشه من دیگه حرفی بزنم


کم کم داشت مطمئن میشد که حدسش درست بوده

و

بدجور حرصش گرفته بود که چنین سوالی ازش شده است

از طرفی ترجیح میداد زودتر سروته این ماجرا بهم بیاید


اگر واقعا با جواب من زودتر به توضیح شما میرسیم

باشه

خیر، کلا خانم ها دوست دارند انگشتر دست کنند

و حتما باید هم بگم این هدیه ایست که چون به اون دستم نخورده، دست چپم کردم


حس میکرد دلش میخواهد سر این پسرک گستاخ را همینجا بکند

و

گلی که از گل محمدی شکفته بود

میفهماند که سوال نپرسیده اش هم پاسخ گرفته


با همان لبخند لج درآر

مستقیم نگاهش کرد

میشه خواهش کنم شماره منزل تان را بدهید؟

البته میدونم که من نباید از خودتون مستقیم بخوام ولی خب...هیچ راه دیگه ای نداشتم!


غزل صدها سیلی و ناسزا رو بغچه پیچ در نگاهش کرد

و

قدم های بلند و عصبانی اش او را جا گذاشت...


به پشت سرش خیره مانده بود با لبخند گشادی که جمع نمیشد

هر صدای تق محکم پاشنه های غزل

انگار

جماعت بشگن زنی بودند که در دل علی عروسی داشتند...


رضا را با چشمانی پرسشگر و قدم های نسبتا پرشتاب دید که به سمتش می آمد

وقتی سرکلاس

در جواب اه و ناله هایش کلافه گفته بود

ای بابا، اصلا برو از خودش بپرس، والا


و علی که انگار چراغ ذهن ادیسون در مغزش روشن شده باشد

دست رو دست درحال نوشتن جزوه اش گذاشت و زیرگوشش گفت

راست میگی ، برام دعا کن

و به سرعت کلاس را ترک کرده بود

و

همین که چند دقیقه بعدش رضایی رو هم دیده بود که از کلاس بیرون رفته بود

فهمیده بود مادرش که میگوید رخت توی دلم چنگ میزنن

یعنی چه؟


با واضح شدن لبخند پهن علی قدم هایش نفس عمیق کشیدند

که

سرعتشان کم شد


از همان فاصله ده متری داد کشید

بله رو گرفتی داداش؟


علی بلند خندید

و به سمتش رفت


نه تا اون حد

فقط فهمیدم هنوز امیدی هست

حلقه نبود رضا...

خیلی خوشحالم به خدا

بیا بریم یه فلافل مَشت مهمونت کنم


رضا نمیدانست باید بخندد

گریه کند

یا با مُشت و لگد ازخجالتش دربیاید

قیافه اش چیزی بین خنده و فحش گیر کرده بود...


  • منور الفکر

نظرات  (۱)

  • مردی بنام شقایق ...
  • سلام

    هعیییییییی

    یادش بخیر

    مارو بردید به دوران دانشجویی

    اون زمانی که هرکی عرضه نداشت بره خواستگاری یا جرئت نداشت قضیه رو مطرح کنه میومد سراغ پررو ترین آدم خوابگاه ینی من!!!!

    منم اول از شرایطش میپرسیدم و بعد که میفهمیدم مورد مناسبی میتونه باشه میرفتم بجاش خاستگاری!!!

    و سر این خاستگاری کردنا و اشتباه گرفتن دخترهای بیچاره چه دردسرهایی که نکشیدم :)

    و خداروشکر میکنم امروز که واسطه به هم رسیدن تعدادی از همینایی که نوشتید بودم هر چند خودم تا آخر دانشجویی مجرد موندم.

    ممنون.

    مثل همیشه حس خوب خوندن این نوشته ها وجود آدم رو میگیره بی اغراق

    باید برم وگرنه همه ی پست هایی که این چند ماه از دست دادم رو یکی یکی میخوندم.

    ان شاالله بزودی میام همش رو میخونم.

    ممنون ازینکه وقت میذارید برای تولید محتوای خوب تو این آشفته بازار مجازی

    خدا خودش اجر میده مطمئنن.
    پاسخ:
    علیکم السلام استاد
    خیرمقدم...

    خدا ازین واسطه خیرشدن ها همچنان رزق تان سازد
    یک پای وجود این سیل مجردین طفلک هم پیش کسوتان وساطت چون شمایند که خود را بازخرید کرده اند دیگر...
    آقا دستور احیای این سنت را دادند لذا علیکم به رجوع التخصص!!!

    سپاسگزارم که در این ضیق اوقات تان، باز هم به مکتب خانه محبت دارید...
    و همچنین بابت خدمتی که بی وقفه به اسلام و انقلاب میکنید...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">