مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

+ آنجا را ببین...

میخواهی بروی از نزدیک تر ببینی؟

- نه..نمیخواهم


+ مطمئنی؟

ببین آب هست

خاک هست

درخت هست

ماه هست

سحر هست

غروب هست

رمل هست

گندم زار هست

حتی

شهید هم هست...


لب بر می چیند...

_ واقعا همه اینها که  گفتی هست؟

همه اش؟


+ آری...هست

یک نگاه به اطرافش انداخت


_ خب چرا همه اینها را نمیاوری اینجا؟

اینجا تو هم هستی...


+ نمیشود...

اینجا همیشه باید فقط یک چیز باشد

من...


اما جایی که من نداشته باشد

میشود که هزاران چیز داشته باشد...


_ خب من دوست دارم

اینها را که گفتی را هم ببینم

اما

دلم برای تو تنگ میشود

قول میدهی جایی نروی تا من بازگردم

من باز میگردم

قول میدهی غصه نخوری تا من بازگردم پیشت؟


لبخند میزند

آرام

خیلی آرام...


+ آری

من جایی نمیروم

قول میدهم

پس تو قبول کردی که بروی؟

یعنی

گفتی دوست داری که بروی؟

درست است؟


_ آری...من میروم

اما

بازمیگردم

خیلی زود...

به تو قول میدهم...


+ نمیخواهد قول بدهی...

یادت هست که

همیشه گفته ام یا قولی نده

یا

پای عهد ات بمیر...


_ نه..هرگز یادم نرفته است

اما

مگر تو شک داری که من باز میگردم؟

میشود

تو وفای به عهد به من بیاموزی و من درس تورا از یاد برم؟


لبخند میزند

آرام

خیلی آرام...


دستش را میگذارد

پشت اش

میکشدش جلو

میچسباند اش به سینه اش

صدای قلب اش پرهیجان است

شاید هم ناسوت...!


چشمانش پر از شبنم های سحرگاهی این سرزمین است


میکشد عقب

_ چرا گریه میکنی؟

من قول دادم زود بازگردم پیشت...


لبخند میزند

آرام

+ آری...

گفتی که باز میگردی

خیلی زود...

و

سریع چشمانش را خشک میکند

+ من هم غصه نمیخورم

به یک شرط


_ چه

شرطی؟


+ که سر قول ات بمانی...


_ ببین

تو نباید به من شک داشته باشی

من

هرگز تو را اینجا تنها نمیگذارم

خیلی زود باز خواهم گشت

من فقط مشتاقم

آن چیزها را که گفتی ببینم و بیایم

کاری ندارم

همین است

باشد؟


لبخند میزند

آرام

خیلی آرام...


+ باشد...


قدمهایش را به سمت سرازیری برمیدارد

کمی میرود

برمیگردد

پشت سرش را نگاه میکند

هنوز لبخند به لب دارد

همانطور آرام


دست اش را بلند میکند

برایش تکان میدهد

چشمانش را یکبار بهم میفشارد

یک بوس میچشباند کف دستش

و

برایش فوت میکند

حالا او هم میخندد


لحظه ای مانده تا برود درون افق تابان...

صدایی میشنود

+ مهلا مهلا عبدی...


برمیگردد

سوز صدا بی تابش میکند

برمیگردد

ولی

نه او هست

نه لبخند اش

نه آرامش

نه اشک هایش...


رسیده است روی خاک

اطرافش پر است از درخت

یک ماه

دورتادور درختان آب...


همه چیز هست

اما...


میدود

از این سو به آن سو

فریاد میزند

_ کجایی؟

کجایی؟

کجایی؟

حبیبی...؟


از دور تر سایه ای میبیند

کسی نزدیک میشود

به سمتش میدود

کسی می آید


لباس تربتی اش

شتک سرخ خورده است

از کنار پیشانی اش..درست زیر سربند یا حسین اش

شره ای خون باریک می جوشد


لبخند میزند

آرام...


/سلام...


_ سلام

حبیب من کجاست؟

من میترسم...


/نترس...

نزدیک است

خیلی...


اما

تو...

کمی باید بمانی...


_ نمیخواهم

بگو من را بازگرداند

دلم برایش تنگ شده است


/ باشد

حالا بامن بیا...

میخواهم تورا ببرم جایی...

ما اینجا زیبایی هایی داریم که دوست دارم تو هم آنها را ببینی...


_ نمیخواهم

من همه چیز اینجا را دیدم

ماه را

آب را

درخت را

میخواهم بازگردم...


/ میدانم

اما

او را هم باید ببینی

تا بتوانی بازگردی


اصلا او باید تورا بازگرداند...!


_ یعنی کسی اینجاهست

غیر از تو؟

و

او مرا میتواند بازگرداند نزد حبیبم؟


/ آری...

حالا می آیی؟

او ارباب من است...

مرا فرستاد تا تورا نزدش ببرم...


_ ارباب تو از کجا دانست من آمده ام؟


/ ارباب من

همه چیز را میداند

البته حبیب ات رسیدنت راخبر داده است به او...


_ باشد

باشد...

زودتر برویم...

من دیگر طاقت این دوری را ندارم...


همراه میشود

کمی میروند

منظره تاری هویدا میشود

یک رملستان...

یک خیمه...

یک شعاع گسترده...


عطر تن حبیب می آید...

_ رجعت قریب است

حبیبی شکرت...


* سلام بر تو ای مهاجر...

_ سلام بر تو ای والامقام که عطر تن حبیبم میدهی...

سفیرتان گفت که شما مرا بازمیگردانی

دلم برای حبیبم تنگ است


لبخند میزند

آرام

خیلی آرام...


* آری...شهید درست گفته است

اما

یک کار هست که باید قبلش انجام دهی...


_ چه کاری؟

چه باید بکنم؟

هرکاری بگویید...


* نگو

بگذار بگویم

شاید نتوانی

شاید نخواهی


یا نپذیر

یا اگر پذیرفتی

باید به پای عهدت بمیری...


_ چقدر این جمله آشناست


بفرمایید سیدی


* کمی جلوتر

شهری است

که

فرزندی از تبار من آنجاست

و

عده ای که دور از منند

و

عده ای که بر منند

و

عده ای که با من...


نزد سلاله ام برو

و

فرمان مارا بر او عرضه ساز

و

خبرش بده که سفارت تو

نشان است برای استحکام او

به او خبر برسان

من دعایش میکنم

خبر پرچم ما را از او به اذن بگیر

و

مدعیان یاوری اش را بیاب...

نزدشان برو

مرا یاد کن

و

نام مرا متذکرشان شو

و

بگو

امام به سوی شما می آید

مطمئن شو

ایشان ما را طلب دارند

و

به من خبر رسان

تا گر به واقع چنین بود و در اظهارشان صدقی هست

من بر ایشان وارد شوم

به احیای

امر خدا و دین جدم...


یکباره

تمام گسل ها می شکافند

تمام بندها می گسلند

تمام عروج ها درونم

هبوط میکنند


_ مولای من

براستی شما

عزیزترینِ حبیب منید؟

یابن الحسن جانِ خدا؟


لبخند میزند

آرام

خیلی آرام...


* پس بالاخره مارا شناختی...

آری...من امام توام...

حالا برو و ماموریت خود را به انجام رسان...

وقت تنگ است...


بیرون میزنم از خیمه...

رملستان

انباشته است

از

تربت جامگانی خیره مانده به من

از جای جای بدنهاشان

خون میجوشد


همه مرا با لبخند نظاره میکنند

شهید درگاه حبیب

جلو می آید

/ ما تورا بدرقه میکنیم

و

پشت دروازه شهر می مانیم

منتظر پیغام تو...


دستم را میگیرد

یک چیزی میگذارد کف دستم

/ این را همراهت داشته باش

این نشان ماست


عقیقی سرخ

که

نام نور ازل تا ابد عرش و ارض بر آن حک شده است


نشان علی(علیهالسلام) را به انگشت میکنم...


دست بر شانه ام میگذارد

/ از هیچ نهراس...

خبر تو به اربابم میرسد

هرلحظه...


ما هم نزدیک تو ایم

همین جا پشت سر تو...


و در شهر

سلاله ای هست

او را بیاب...

ما یارانی داریم

آنها را پیدا کن و همراه سلاله ساز

تا

مشت اش محکم شود


هر موقع عرصه بر تو تنگ شد

به جانب

این سو روی گردان

رمز ما

یک یامهدی است...

تا بگویی

ارباب مارا به مدد تو فرمان میدهد...


برو که وقت تنگ است

سلاله را که یافتی

از همان جا آغاز کن که او میگوید...

او سالهاست که علم دار اربابم است

از او فرمان پذیر تا خبرت صدق گیرد

که

او شهر را و مردمانش را بسیار میشناسد...


_ سلاله را با کدام نام بجویم؟



/ این فصل امتحان توست

من اجازه ندارم او را فاش سازم

اگر سلاله را به درستی یافتی

رخصت خواهی داشت

باقی ماموریت خویش را به انجام رسانی...


دیشب سلاله روی به جانب خیمه کرده است

و

عرض داشته است که عرصه بر او تنگ امده است

چنین شده است

که

حبیب تو را فرستاد

تا ارباب به سمت سلاله روانت سازد...


تنها یادت باشد

اشتباه نگیری

عدول نکنی

و

تو را به حبیب قسم میدهم رفیق

که

شک نکن...

شک نکن...

شک نکن...

که

این ابتلای توست...



و

مرا به سمت شهر اشاره داد...


میترسم

اضطراب دارم

دلم آشوب است

سر بلند میکنم


_ حبیب...قول دادم که بازگردم

من بازمیگردم

منتظرم باش

با مهدی ات بازمیگردم...


لبخند میزند

آرام

خیلی آرام...


نقش ذکرعلی(علیه السلام) را به درون دستم میچرخانم

دستم را مشت میکنم...

یاعلی...



+

چه دیده ام جز

الا جمیلا...؟!

و

وقتی که همواره تنگ بوده است

از

ازل...


+

+

  • منور الفکر

نظرات  (۱)

  • مــ. مشرقی
  • فوق العاده بود.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">