مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

- خانوم شما

برید داخل

من ببینم ایشون امرشون چیه؟


نه یک سانت از جاش تکون میخوره

نه

چشم ازش برمیداره


حتی اگر نگاهش رو هم برنگردونه

میتونه حس کنه

غزل هنوز به موازاتش کمی عقب تر از شونه ش ایستاده


نگاه تیزی به غریبه ی روبروش میکنه

و

برمیگرده عقب

پشت به غریبه

رودروی غزل


- چرا هنوز اینجایی؟

نشنیدی چی گفتم؟


چشمای به سرعت پر شده اش

بهت و خنده رو باهم به صورتش میاره


- غزل؟!

چرا بغض کردی؟


+ ولش کن علی

نمیخواد دهن به دهنش بذاری

پام شل شده

توروخدا


میدونه

میشناستش

اگه کل شهر بیوفتن به جون

نمیترسه

ولی

فقط کافیه یکی صداش رو برای علی بلند کنه

حس از تنش میره

هرچند هیچ وقت هم به حرفش گوش نمیده که بره و بخواد بذاره چیزی مردونه حل بشه


پوووف بلندش با تکون های سلبی خفیف سرش

همزمان میشه

با برگشتنش به طرف مرد غریبه


بدون هیچ تغییر زاویه ای

دستشو

کمی عقب میاره


دست غزل سریع چفت میشه کف دستش


اینطوری بهتره

خیال هردوشون راحت تره


از کل بحث علی با مرد هیچی نفهمید

اون بیچاره هم کلا با دیدن وضع ش انگار تمام بادش خوابید


نفهمید چقدر طول کشید

برای خودش که ساعت ها بود انگار

حالا

اون توپ پر و اون صورت برافروخته بیشتر مات شده بود


یکی دیگه به نفع حضرت عاقا

باز تونسته بود بدون دادوبیداد و دعوا

با کسی طرف بشه و مجابش کنه


میدونست

میشناختش

ولی این دلهره که اینجور وقتا سراغش میومد رو درک نمیکرد

خودش میدونست علی اهل دعوا و دست به یقه شدن نیست

ولی

بازهم...


غریبه که دست دراز شده علی به سمتش رو فشرد و رفت

جای دست سردش هنوز گرم بود!

فشار خفیفی بهش داد و همزمان به سمتش برگشت


با خنده محو تو صورتش

به سمت خونه کشیدش

- بیا ببینمت خانوم

یعنی من مدیون اینهمه اطاعتتم!

مگه تو منو نمیشناسی که هربار عین این جوجه خیسا فشارت میوفته و یخ میکنی


+ خوبی علی؟


چشمای علی با این سوال اندازه دوتا توپ تخم مرغی باز شد

- تو چی؟خوبی؟

خودت دیدی که

ما فقط حرف زدیم

بنده خدا براش سوتفاهم شده بود

من چرا باید...


جمله ش رو برید:

+ حتی یه کلمه حرفاتونم نشنیدم

جون تو تنم نبود


- دیوونه ای دیگه

به پاگرد خونه رسیدن

کلید انداخت که در رو بازکنه


- فرض کن دو تا مشت و چک م بخوره آدم

مگه زخم شمشیر میخواد بخوره؟

این چه حال و روزیه آخه

دلمون خوش بود

خانوممون خودش اینکاره است


دست گذاشت پشت کتف غزل به داخل راهنماییش کرد


غزل با چشم غره نیم چرخی به سمتش زد

و

+لوس

پرغیظی نثارش نمود و به سمت اتاق رفت


خنده ی صدادار علی به گوشش رسید

که

داشت پشت سرش میومد


- خداوکیلی غزل

اگه اون روزا

کسی دست رو قرانم میذاشت که تو موقع دعوا غش و ضعف میکنی

من یکی عمرا باور میکردم

هنوزم که گاهی به چشم میبینم باورم نمیشه!


کش موهاشو باز کرد

دستی توشون چرخوند

و

دوباره محکم دم اسبی بست


به سمت آشپرخانه رفت تا آب جوش بذاره

یه لیوان چای سیب میتونست اضطراب دقایق پیش رو کامل از بین ببره


+ بله

نبایدم باورت میشد

من هنوزم همونطوری ایم علی آقا

به بقیه مردم چیکار دارم

من روی آشناهام حساسم


علی لیوان آبی که یه نفس سرکشیده بود

رو گذاشت رو کانتر مرمر...


سرش رو به نشانه تایید بالا پایین کرد

- اوهوم..فقط روی آشناها دیگه؟!

و

لبخند بدجنسانه ای زد...


- باشه غزل خانوم

باشه...

ما که به کسی نمیگیم شما فقط روی یه نفر حساسی

میگیم روی آشناها حساسی...


غزل هم از لحن خبیث علی خنده اش گرفت

+ خیلی نامردی ای

بهش گفت

باز هم رودست خورده بود


سینی چای رو رو میز کوتاه وسط هال نزدیک دست علی گذاشت

+ پس چی علی عاقا؟

میخوای رو کی حساس باشم من؟

اصلش هم همینه

و

قند رو از زیر دستش به سمت خودش کشید

و

توت های خشک رو براش بالا گرفت


به قیافه کنف شده اش چشمکی زد


+ کلا علی شدی که

خانومت روت حساس باشه دیگه

شما که خوب میدونی این یه قلم رو از کی یاد گرفتم!


صورت بشاش علی با این جمله سنگین شد...

راست میگفت، میدونست...


+ ولی

یه چیزی رو میدونستی؟


همونطورکه چای داغش رو مزه مزه میکرد

سرش رو با

- هوم

خفه ای تکون داد؟


+ اگه اون قبلنا

یکی دست روی قران میگذاشت و میگفت این جناب حسینی

میتونه هر بحثی رو بدون کتک کاری و جدل و دلخوری به سرانجام برسونه

من یکی که عمرا باور میکردم

و

خنده بلندش با چشمای چپ شده علی مواجه شد


همزمان که بلند میشد تا برای شام فکری کنه

گفت

+ ولی خدایی بعدا بهم بگو راز موفقیتت چیه مرد منطقی خونه...


- ببین غزل خانوم تیکه تو نشنیده میگیرم چون برگردون حرف خودم بود

منتها

اگه خیال کردی

با این لقب های علی خام کن

میتونی امشب بهم ازون غذاهای مخصوصت بدی

باید بگم سخت در اشتباهی

اصلا من هوس غذاهای چرب و چیلی خونمون رو کردم


نیش بازش با

علییییییییییییییییییییی گفتن

پر از ضدحال غزل پهن تر شد...


اثر چای سیب بود

یا

سربه سر گذاشتن های پشتِ محکم خونه

هرچی بود

اثریی از اضطراب یه ساعت پیشش نگذاشته بود...






+

اگر مدل های زندگی در این مکتب خانه

با واقعیاتی که سراغ داریم

متفاوت است

الزاما دلیل بر نادرستی یا محال بودنشان نخواهد بود

چرا که

گاهی بهتر است واقعیت را به سمت تحقق رویا سوق دهیم...


این راز پیشرفت است!

وقتی

رویا به واقعیت مبدل می شود.


دنیا اینطور ساخته شد...

  • منور الفکر

نظرات  (۱)

  • فرکانس انار
  • سلام
    متن رو شروع کردم گفتم این از اون داستانایی که بدرد من نمیخوره... گفتم نخونما ... اما تا تهش خوندم ... حس قشنگیه ، ان شا الله که دنیای همه ساخته بشه
    پاسخ:
    علیکم السلام
    ان شاءالله-پس هنوز مانع هست...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">